گویند که در عهد دقیانوس:
پدری همیشه و در همه حال، رفتار ناهنجار فرزندش را به باد انتقادگرفته و می گفت: پسرجان تو آخر آدم نخواهی شد، و با این ریش به تجریش نخواهی رسیدو در صورت ادامه کارهای ناروا و غیر انسانی خود نه تنها مفید بحال مردم نخواهی گشت بلکه در انحراف و بقهقرا بردن اجتماع سهیم خواهی بود؛ فرزندم!
من آنچه شرط بلاغ است با تو می گویم
تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال
پسر جان! من از بیابان کودکی و از صحرای جوانی گذشته ام و مراحلی که هنوز تو طی نکرده ای پشت سر گذاشته ام، اگر می بینی با وجود فقر مادی مورد احترام مردم هستم علتش این است که هرگز از گلیم راستی و تقوی پای بیرون ننهادم و دست به زشتی ها و پلیدی ها نیالوده ام.
دلبندم! اگر می خواهی سعادتمند و کامیاب شوی و به آرمان و آرزوهای مشروع خویش برسی، پند پدر بپذیر وگرنه:
گوشی که از نصیحت پیران نه پند پذیرد
روزی بود که می دهدش چرخ مالشی
پسر بی تجربه و نادان بجای اینکه پندپدر بپذیرد و دست از کجرویها بشوید... اندک اندک اندیشه سرکشی و طغیان را در فکر و ذکرش به اوج عمل رسانید و فرار را بر قرار ترجیح داده و به دیار نا آشنایی شتافت.
فرزند فراری حاکم می شود!
در بحبوحه ی غرور، در آن سرزمین غریب سخت به کار و کوششپرداخت و پس از سالیان دراز، از سرمایه داران بنام گشت.
در آن زمان مرسوم بود که حکومت را با پول می خریدند، ، او آن جوان غریب و گریخته از دیار که دیگر می توانست با خریدن مقام و منصب، همه را اسیر فرمان و دستور خود سازد! بهتر آن دید که بموطن اصلی خویش کوچ نموده و به پدر ثابت کند که گفتارش عاری از حقیقت بوده و اکنون بر خلاف پیش بینی اش آدمی شده است!
پول بالاخره کار خود را می کند! و وی بعنوان حاکم عازم زادگاهش می شود!
فرماندار جدید پس از چند روزی گشت و گذار به کی از ماموران خود دستور م دهد که برود و پر مرد پینه دوزی را
که در فلان گوشه شهر مشغول تعمیر کفش است و آزارش به کسی نمی رسد را بیاورد.
مامور بیدرنگ برای اجرای فرمان حاکم نزد پیرمرد پینه دوز می رود و از او می خواهد هرچه زودتر از کار دست بکشد و با وی بخدمت فرماندار جدید شهر شرفیاب شود.
جهاندیده مرد، از این امر متعجب می شود و با لحنی مخصوص بخودش می گوید:
من که با حاکم کاری ندارم بگذارید به زندگی ام برسم.
از مامور اصرار و از پیرمرد امتناع، در این بین زن و فرزند پیر مرد هم سر رسند، هرچه درخواست و اصرار کرد مورد قبول واقع نشد، زن و فرزند پینه دوز فریاد و فغان برآورده و از مرم کمک خواستندند، مردم هم بسیار از مامور خواهش کردند. ولی نتیجه ایی نداشت. مامور فقط یک جمله می گفت: (المامور معذور)
...... زمانی که پیرمرد را در مقابل حاکم آوردند، فرماندار (حاکم مغرور) با خنده تمسخر آمیزی به پیرمرد که پدرش بود گفت: آیا مرا می شناسی؟ پیرمرد در حالیکه قطرات اشک از دیدگانش جاری بود گفت: نه! فقط می دانم که حاکم شهر ما هستی.
فرماندار پس از سخنی چند گفت: من همان کسی هستم که تو او را سرکوفت میزدی و می گفتی: آخر تو آدم نخواهی شد.
بله من فرزند فراری تو می باشم. هنگامی پیرمرد کوفته بدن دریافت، حاکم جدید پسر خودش می باشد، رو بفرزند کرد و گفت: ای فرزند من هنوز هم بر صحت عقیده ام پا بر جا هستم و امروز بر صحت آن ایمان پیدا کردم.
من نگفتم که تو حاکم نشوی
گفتم آدم نشوی جان پسر
.......
دود اگر بالا نشیند کسر شان شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد گرچه او بالاتر است
نظرات شما عزیزان: